اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۱
انقد گریه کردم که درآخر توی بغل تهیونگ خوابم برد.
وقتی بیدار شدم دیدم روی تختم...
بلند شدم و نشستم. خونمونه! تهیونگ کجاست؟ توی اتاق نیست!
از اتاق بیرون رفتم...
#تهیونگ
کاری که ازم بعید بود: داشتم برای ا. ت صبحونه اماده میکردم!!!
هه با چه دقتی داشتم پنکیک هارو تزیین میکردم که اون بچه خوشش بیاد!! هیچوقت فکر نمیکردم کسی اینجوری عاشقم کنه!
ولی اون حرفایی که اون موقع زدم... خیلی بد بود! عشق دیگه جلوی چشمامو گرفته و کورم کرده!
سوهو رو دست گیر کردیم و من میخوام هرجور ا. ت دوست داره مجازاتش کنم!
هنوز بیدار نشده؟ اخه میخوام سورپرایزش کنم!
از اشپزخونه بیرون اومدم و دیدم ا. ت با تعجب داره خونه رو میگرده!!!
سریع پشت در اشپزخونه قایم شدم.
ا. ت گفت: تهیونگ؟
وارد اشپزخونه شد که یهو بغلش کردم: بیدار شدی!
پرید بالا: ای باباااا منو ترسوندی!
با تعجب گفتم: واقعا؟ میخواستم سورپرایز بشی
ا. ت دستی به موهاش کشید: شاید عادتته همیشه اروم طوری ک کسی نفهمه میای و یهو ادمو غافلگیر میکنی!
پس اینجوری فکر میکنه... که اینطور!
به میز اشاره کردم: برات صبحونه اماده کردم!
لبخند زد: اوه ممنون!
صندلیش رو براش عقب کشیدم: نمیدونم درست انجامش دادم یا نه!
روی صندلیش نشست و سرشو کج کرد: چیو!؟
گفتم: پنکیک رو! نمیدونم خوب شده یا نه!
ا. ت لبخند زد: مطمئنم که عالی شده!
ولی میلرزید! هم صداش میلرزید هم بدنش! وقتی باهام حرف میزد اینجوری میشد!
روبروش نشستم و گفتم: لطفا بخور و نظرتو بگو.
سریع تیکه ای پنکیک جدا کرد و خورد...
یهو قیافش درهم شد... به زور اب دهنش رو قورت داد...
نگاهم کرد: اینو...چی توش ریختی؟؟
کاملا مشخص بود که حالت تهوع گرفته!!!
من من کنان گفتم: اممم خب... توت...(میوه مورد علاقه تهیونگ توت هست)
ا. ت خندش گرفت: ای وااییی
سرمو خاروندم: چرا میخندی؟؟ مگه بد شده!!؟؟
ا. ت بلندتر خندید: افتضاح شدههه😂
وقتی میخندید بغض توی گلوش بیشتر معلوم میشد. لرزش صداش بیشتر معلوم میشد.
منم خندیدم: ای وای😅
ا. ت بلند شد: الان خودم درست میکنم.
گفتم: میخوای کمکت کنم!؟
خندید: نه نه اصلااا!!! 😅
بعد از ده دقیقه پنکیکش هاش اماده شد...
وقتی ازش خوردم دیدم بیش از حد خوشمزه شده!
با خوشحالی گفتم: این عالیه! ولی توش توت نریختیی😔
ا. ت لبخند زد و بلند شد و چند تا توت گذاشت روی پنکیکم و گفت: الان باهاش بخور! اینجوری بهتره تــهیـ...ـونگ! 😊
بعد از صبحونه رفت تا ظرف هارو بشوره.
منم...نتونستم تحمل کنم و سریع از پشت بغلش کردم.
ا. ت بازم هینی کشید و ظرف از دستش افتاد و شکست!!!
وایسا ببینم...
ازش دور شدم...چرا اینجوری میشه!!!؟؟؟
این اتفاقا عجیبه...
وقتی بهش نزدیک میشم... بهش تنش روانی وارد میشه؟؟ میترسه؟؟
چرا اینجوری میشه!؟؟؟
ا. ت بهم نگاه کرد: تهیونگگگ!!!
سریع گفتم: ببخشید!
ا. ت سر تکون داد: عیبی نداره! ولی اون ظرف قشنگی بود.
به سمتش رفتم: فدای سرت، یکی بهترشو برات میخرم!
خواستم تیکه هاشو جمع که گفت: نه نههه دستت زخم میشه برو کنار!
سریع جمعشون کردم و گفتم: مهم نیست.
اون راست میگفت دستم زخم شد.
ولی بازم مثل دیروز... برام چسب زخم زد...
وقتی اینکارو کرد خیلی بهم نزدیک بود، چسب زخم رو که زد خواست بلند بشه ولی کمرشو گرفتم و نزاشتم ازم دور بشه و...
وقتی بیدار شدم دیدم روی تختم...
بلند شدم و نشستم. خونمونه! تهیونگ کجاست؟ توی اتاق نیست!
از اتاق بیرون رفتم...
#تهیونگ
کاری که ازم بعید بود: داشتم برای ا. ت صبحونه اماده میکردم!!!
هه با چه دقتی داشتم پنکیک هارو تزیین میکردم که اون بچه خوشش بیاد!! هیچوقت فکر نمیکردم کسی اینجوری عاشقم کنه!
ولی اون حرفایی که اون موقع زدم... خیلی بد بود! عشق دیگه جلوی چشمامو گرفته و کورم کرده!
سوهو رو دست گیر کردیم و من میخوام هرجور ا. ت دوست داره مجازاتش کنم!
هنوز بیدار نشده؟ اخه میخوام سورپرایزش کنم!
از اشپزخونه بیرون اومدم و دیدم ا. ت با تعجب داره خونه رو میگرده!!!
سریع پشت در اشپزخونه قایم شدم.
ا. ت گفت: تهیونگ؟
وارد اشپزخونه شد که یهو بغلش کردم: بیدار شدی!
پرید بالا: ای باباااا منو ترسوندی!
با تعجب گفتم: واقعا؟ میخواستم سورپرایز بشی
ا. ت دستی به موهاش کشید: شاید عادتته همیشه اروم طوری ک کسی نفهمه میای و یهو ادمو غافلگیر میکنی!
پس اینجوری فکر میکنه... که اینطور!
به میز اشاره کردم: برات صبحونه اماده کردم!
لبخند زد: اوه ممنون!
صندلیش رو براش عقب کشیدم: نمیدونم درست انجامش دادم یا نه!
روی صندلیش نشست و سرشو کج کرد: چیو!؟
گفتم: پنکیک رو! نمیدونم خوب شده یا نه!
ا. ت لبخند زد: مطمئنم که عالی شده!
ولی میلرزید! هم صداش میلرزید هم بدنش! وقتی باهام حرف میزد اینجوری میشد!
روبروش نشستم و گفتم: لطفا بخور و نظرتو بگو.
سریع تیکه ای پنکیک جدا کرد و خورد...
یهو قیافش درهم شد... به زور اب دهنش رو قورت داد...
نگاهم کرد: اینو...چی توش ریختی؟؟
کاملا مشخص بود که حالت تهوع گرفته!!!
من من کنان گفتم: اممم خب... توت...(میوه مورد علاقه تهیونگ توت هست)
ا. ت خندش گرفت: ای وااییی
سرمو خاروندم: چرا میخندی؟؟ مگه بد شده!!؟؟
ا. ت بلندتر خندید: افتضاح شدههه😂
وقتی میخندید بغض توی گلوش بیشتر معلوم میشد. لرزش صداش بیشتر معلوم میشد.
منم خندیدم: ای وای😅
ا. ت بلند شد: الان خودم درست میکنم.
گفتم: میخوای کمکت کنم!؟
خندید: نه نه اصلااا!!! 😅
بعد از ده دقیقه پنکیکش هاش اماده شد...
وقتی ازش خوردم دیدم بیش از حد خوشمزه شده!
با خوشحالی گفتم: این عالیه! ولی توش توت نریختیی😔
ا. ت لبخند زد و بلند شد و چند تا توت گذاشت روی پنکیکم و گفت: الان باهاش بخور! اینجوری بهتره تــهیـ...ـونگ! 😊
بعد از صبحونه رفت تا ظرف هارو بشوره.
منم...نتونستم تحمل کنم و سریع از پشت بغلش کردم.
ا. ت بازم هینی کشید و ظرف از دستش افتاد و شکست!!!
وایسا ببینم...
ازش دور شدم...چرا اینجوری میشه!!!؟؟؟
این اتفاقا عجیبه...
وقتی بهش نزدیک میشم... بهش تنش روانی وارد میشه؟؟ میترسه؟؟
چرا اینجوری میشه!؟؟؟
ا. ت بهم نگاه کرد: تهیونگگگ!!!
سریع گفتم: ببخشید!
ا. ت سر تکون داد: عیبی نداره! ولی اون ظرف قشنگی بود.
به سمتش رفتم: فدای سرت، یکی بهترشو برات میخرم!
خواستم تیکه هاشو جمع که گفت: نه نههه دستت زخم میشه برو کنار!
سریع جمعشون کردم و گفتم: مهم نیست.
اون راست میگفت دستم زخم شد.
ولی بازم مثل دیروز... برام چسب زخم زد...
وقتی اینکارو کرد خیلی بهم نزدیک بود، چسب زخم رو که زد خواست بلند بشه ولی کمرشو گرفتم و نزاشتم ازم دور بشه و...
- ۱.۵k
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط